حوزه علمیه تهران. احسان و حسن و حسین.هم حجره ای بودند. اوّل صبح که مدیر رسید حسین دوید توی اتاق مدیر. سلام و احوال پرسی و اعتراف. «دیشب شیشه ی کتابخونه رو شکستم.»
_ شیشه بزرگه رو؟
_ آره.
مدیر دستی به ریش سیاهش کشید و لبخندی به لب ها و گفت: «عیبی نداره. اگه خواستی و داشتی پولش رو بیاری.» حسین آمد توی حجره. احسان و حسن داشتند بحث می کردند و وسط بحث ذهن احسان رفته بود مشهد و بلیطی که گیرش نیامده بود و جمعه ای که روز زیارتی امام رضا علیه السلام بود و دلی که دیگر تحمّل نداشت شوری اشک های چشمی که سفره اش بدجور پهن بود برای دیدن طلای گنبد. حسن فهمیده بود دلتنگی احسان را. بلیط قطاری که یک ماه قبل گرفته بود برای مشهد را گذاشت توی جیب پیراهن احسان و گفت: «ما رم دعا کنی.» و احسان وسط هاج و واج و گیج و بیج ذهنش بود که حسن گفت: «می خوام برم شهرستان.» کلاس اوّل و دوّم و سوّم. بعد ازظهر هم یک کلاس. احسان لباس هایش را توی ساک گذاشت وسط چشم هایی که لبخند ِ روح ترشان کرده بود و شوق گاهی موج می انداخت وسطشان. حسن هم عازم شهرستان بود. گفت: «بلیط برا پس فرداست ها!»
_ می دونم. می خوام برم قم دیدن عبّاس و برگردم.
احسان رفت قم. شب را خانه عبّاس خوابید. صبح و صبحانه و ناهار و خداحافظی و التماس دعایی که از سینه عبّاس برخواست و سوزَش پر دل احسان را هم گرفت. سوار اتوبوس شد. نشست. دستش را مالاند روی دو جیب شلوارش تا ببیند موبایلش را توی کدام جیبش گذاشته. یک کلید توی جیبش بود. درآورد و بلند شد و رفت تا درب وسط راهرو اتوبوس را باز کند. دربی که تازه دیده بود. و اوّلین بار بود که دیده بود. وسط راهرو اتوبوس که در نمی گذارند. و نبود وقتی آمده بود داخل. کلید را که به در انداخت اتوبوس چپ کرد. حسین پول شیشه را جور کرده بود و شیشه را خریده بود و به سختی زیر بغلش جا داده بود. داشت از خیابان رد می شد که دربی روبه رویش سبز شد. دربی که کلید می خواست. و باید شیشه را می انداخت تا کلیدی که از دیروز صبح توی اتاق مدیر پریده بود توی جیبش را در می آورد و می انداخت به در. و شیشه افتاد و کلید در آمد و افتاد به در که ماشین زد. زد. زد به حسین. حسن رسیده بود شهرستان. شاهرود. و قبل از روستایشان «کلامو» رفت زیارت «بایزید». بسطام. و از مرقد که بیرون می آمد درب را دید و کلیدی که سر مباحثه دیروز افتاده بود توی جیبش پرید توی ذهنش. در آورد و باز کرد. باز کرد و رفت داخل. مثل احسان و حسین که رفته بودند داخل.
امـام باقر (ع ) فرمود: خداى عزوجل را بهشتى است که جز سه کس واردش نشوند: مردیکه بـر زیـان خـود بـحق حکم کند، و مردیکه برادر مؤ منش را براى خدا زیارت کند، و مردیکه براى خدا برادر مؤ منش را برخود ترجیح دهد.
اصول کافی/ باب زیارت الاخوان/ حدیث10